کبک ها(پست پنجم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 324
بازدید کل : 339565
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mahtabi22

نایلون داروها را به دست آرزو دادم و موشکافانه به او خیره شدم. زیر نگاه خیره ام دستپاچه شد و به سمت آشپزخانه رفت. نگاهم روی چهره ی پدرم ثابت ماند که با دیدنم، گفت:

-مادرت هنوز نیومده ایمان؟ دیر کرده

جوابش را ندادم. در خانه را بستم و وارد سالن شدم. نگاهم افتاد به پرند که خرس قهوه ای رنگش را در آغوش کشیده بود و با چشمانی ترسیده، به من نگاه می کرد. رو به او گفتم:

-بابات کو؟

با بغض گفت:

-تو اطاقشه دایی

کیفم را روی مبل رها کردم و به سمت اطاق رفتم. بین چهارچوب در ایستادم و به کیومرث زل زدم که طاقباز روی تخت دراز کشیده بود،. باز هم نفرت در دلم نشست، دوست داشتم به سمتش حمله کنم. یکباره سر چرخاند و مرا دید. دیدن چشمان نیمه بازش که نشان می داد معتاد است، کلافه ام کرد. خواستم چیزی بگویم که پیشدستی کرد و سست و بی حال گفت:

-مشتـــــــــی، می بینـــــــــی حال و روزمـــــــــــو؟

با نفرت گفتم:

-آره می بینم، بدبختی خواهرمو می بینم

پلک زد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید:

-نمی خواستــــــــم اینجوری بشــــــــــه

همه ی تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود:

-ولی اینجوری شد، بی غیرت اینجوری شد، دو سال بعد از ازدواجتون معتاد شدی، ده بار کمکت کردم ترک کنی و دوباره برگشتی، خواهر دسته گلمو بدبخت کردی،

صدایم لحظه به لحظه اوج می گرفت:

-آرزو خیلی دوست داره که ازت جدا نمیشه، خیلی هم زن نجیبیه که پاشو کج نمی ذاره،

و بالای سرش ایستادم و به این موجود ترجم برانگیز خیره شدم:

-خودم صدبار خواستم طلاقشو ازت بگیرم و با لگد از زندگیش پرتت کنم بیرون

به هق هق افتاد:

-من می خواستــــــــم خوشبختش کنــــــــم

دستم را مشت کردم، می زدمش. می زدم فرق سرش را تا خون بالا بیاورد و باز هم وجودم از کینه پر شد:

-خوشبختش کردی نا رفیق، دستت درد نکنه، اینجوری به من قول دادی، نه؟

و چشمانم را تنگ کردم:

-مگه روزی که اومدی خواسگاریش نگفتم فکر کن داری دخترمو ازم خواسگاری می کنی نه خواهرمو، تو که می دونستی پدرم حواس درست حسابی نداره، مگه نگفتم خودم واسه آرزو پدری کردم، قول ندادی خوشبختش کنی؟ نگفتی اونو رو تخم چشات میذاریش؟

و روی تخت خم شدم تا یقه اش را در مشت بگیرم، صدایش را شنیدم:

-خدا لعنت کنه اونی که اولین بار بهم مواد داد

فریاد زدم:

-خدا تو رو لعنت کنه که موادو کشیدی

و دستم به سمت یقه اش رفت که یکباره به عقب کشیده شدم. سر چرخاندم، نگاهم روی چهره ی نگران آرزو ثابت ماند:

-داداش چی کار می کنی؟

با دیدنش آتش گرفتم. خودم برایش پدری کرده بودم، پدر من که عقل نداشت. از وقتی سرش ضربه خورد، عقلش کم کم تباه شد. حقوق از کار افتادگی اش را به زخم زندگیمان می زدیم. از پانزده شانزده سالگی، خودم شدم مرد خانه، به حساب و کتاب خانه می رسیدم و هوای مادر و خواهرم را داشتم. داروهای پدر را می گرفتم و برای خانه خرید می کردم. پدر هیچ وقت سلامتی اش را به دست نیاورد. روزهای سختی را از سر گذراندیم، روزهایی که هیچ کدام از اعضای فامیل سراغمان نیامدند. همه شان از اول با ازدواج پدر و مادرم مخالف بودند، حالا فرصت خوبی به دست آورده بودند تا تلافی کنند. این دختر را خودم به دندان گرفتم، خودم چهارچشمی مواظبش بودم. اما شوهرش معتاد شد، معتاد بدبختی که دماغش را هم نمی توانست بالا بکشد. حالا خواهرم به من می گفت چه کار می کنم؟ می دانستم چه کار کنم، می خواستم این تعفن را بکشم که از عذاب وجدان خلاصم شوم، کجا اشتباه کرده بودم؟

-داداش تو چرا مدام می خوای بزنی؟ چرا همش می خوای دعوا کنی؟

چشمانم از هم گشاد شد:

-آرزو تو نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ نمی بینی حال و روزشو؟ از چیش دفاع می کنی؟

به بازویم چسبید و مرا به سمت در اطاق کشاند:

-اون به اندازه ی کافی بدبخت هست، زدن یه بدبخت چه دردی ازت دوا می کنه؟

به مچ دستش چسبیدم:

-خواهرمو می خوام نجات بدم،

و با نگاهی به صورت غم زده اش، دلم ریش شد. مچ دستش را بوسیدم:

-تو دختر منی

چشمانش از اشک پر شد:

-بریم داداش، می دونی که واسه خاطر پرند ازش جدا نمی شم، پدر و مادرش بچه رو ازم می گیرن، این کارو می کنن تا با پسرشون بمونم

صدای لرزان کیومرث را شنیدم:

-من خودم پشتــــــتم آرزو، نگران نبـــــــــاش

سر چرخاندم و به کیومرث زل زدم. چقدر از او بیزار بودم. آرزو مرا کشید:

-بریم داداش

همانطور که به سمت اطاق کشیده می شدم، فریاد زدم:

-من خودم مثه شیر بالا سرشم نفله

و گذشته های بی رحم، قد علم کردند...

گوشی را روی گوشم جابه جا کردم:

-مامان، به چیزی دست نزن تا من بیام

با مهربانی گفت:

-پسرم چیزی نیس، فقط کتابخونه...

صدایم بالا رفت:

-کتابخونه ی به اون سنگینی؟ مگه می تونی جا به جاش کنی؟ دست نزن به هیچی،

-با آرزو دو نفری...

-نه مامان، من الان میام خونه کمکت م یکنم

و تماس را قطع کردم. ایرج محطاطانه پرسید:

-چی شده؟

راهنما زدم  تا وسط خیابان دور بزنم:

-تا یه جایی می رسونمت، باید برم خونه،باز این مادر من می خواد دکوراسیون عوض کنه،

و سری تکان دادم:

-انگار چقدر زور بازو دارن، می گه با آرزو جا به جاش می کنم، آرزو جون نداره

دستانش را در هم گره کرد:

-می گم، من میام کمکت

اخمهایم در هم شد. این پسر یک مرگش شده بود. مدام می خواست کمک کند و جزوه بدهد و جنتلمن شود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، با اخم به رو به نگاه می کرد. نفسم تند شد. چیزی که در سرم جولان می داد، روح و روانم را به هم ریخت. لبم را به دندان گرفتم و یکباره فکری از ذهنم گذشت:

-باشه، بریم خونه کمکم کن، کتابخونه خیلی سنگینه...

مادر با خوش رویی به استقبالمان آمد، قربان صدقه ی ایرج می رفت:

-پسرم زحمت کشیدی، بخدا من و خواهرش بودیم،

و با نگاهی به قد و بالای درشت ایرج، احتمالا قند در دلش آب شد. ایرج خیلی درشت بود، حتما مادر با خودش فکر می کرد می تواند روی کمکش حساب کند. زیر چشمی به آرزو نگاه کردم که با دیدن ایرج، سرش را پایین انداخت و سلام کرد. ایرج با دیدنش دستپاچه شد. رنگش پرید و رو به من گفت:

-ایمان، کتابخونه کجاست؟

مادرم دستی به روسری اش کشید:

-پسرم اینجاس، بیا، خیر ببینی مادر، ایشالا عروسیت جبران کنم

به لبخند روی لب ایرج زل زدم و پشت سرش به راه افتادم، نگاهم افتاد به پدر که روی مبل نشسته بود و بی هدف به چپ و راست نگاه می کرد. پلک زدم و به آرزو خیره شدم که روسری اش را پایین کشید و کمی آن طرف از مادر ایستاد.

-ایمان، اون طرف کتاب خونه رو بگیر

و خودش به راحتی یک طرف کتابخانه را بلند کرد. با اخمهای درهم به سمت کتابخانه رفتم...

مادر ظرف میوه را مقابل ایرج گرفت:

-پسرم دورت بگردم، کمک حال ما شدی،

ایرج نفس نفس می زد:

-حاج خانوم وظیفه است، کاری نکردم، میوه نمی خورم دستتون درد نکنه

آرزو سینی چای را مقابلش گرفت:

-بفرمایید

ایرج نیم خیز شد و دستش را دراز کرد و استکانی برداشت، دستانش می لرزید. چشمانم را تنگ کردم و به صورت عرق کرده اش زل زدم، سرش را بالا آورد و به آرزو نگاه کرد. آرزو متوجه نشد و چرخید و به سمت من آمد. لبهایم را روی هم فشردم. دیگر مطمئن شدم فکرهای عجیب و غریبی در سرش می چرخد. منتظر ماندم تا چای خوردنش تمام شود. بیست دقیقه ی بعد، میان تعارفات و تشکرهای پشت سر هم مادرم، از خانه بیرون آمدیم. مادر که در خانه را بست، معطل نکردم و به یقه ی ایرج چسبیدم، از این حرکتم جا خورد. او را کشان کشان به اولین کوچه کشاندم. ایرج با ناباوری گفت:

-چی شده؟ ایمان؟

محکم او را به دیوار چسباندم و گفتم:

-نا رفیق، چی تو سرته؟ به خیالت که من سر به سر دختر مردم میذارم واسه ناموس خودم بی غیرتم؟

و به یقه اش چنگ زدم و صدایم بالا رفت:

-به خواهر من نظر داری؟

جا خورد و تا چند لحظه گیج و گنگ نگاهم کرد. دستهایش بالا آمد و به مچ دستانم چسبید، تکانش دادم:

-ایرج گاو میش، خواهر من مثه برگ گل پاکه، چه خوابی واسش دیدی؟ من به خاطرش آدم می کشم، رفیق می کشم

و با تحقیر به او اشاره زدم و ادامه دادم:

-نارفیق هم می کشم

دستانش از مچ دستم شل شد. دوباره تکانش دادم:

-گاومیش، اینو تو مغز پوکت فرو کن، من واسه بچه ی خودم شوخی سرم نمیشه ها، خواهرم مثه دخترمه، اومدی خونه ی ما دیدی پدره که شیش و هشت می زنه یه مادر ساده داره، دختره هم هفده هجده ساله است، داداشه هم خیار، پس بهترین فرصته که دلی از عزا در بیارم؟

و دوباره محکم او را به دیوار کوبیدم:

-ریز ریزت می کنم ایرج گاو میش،

اخمهایش در هم شد:

-من...

با مشت زیر شکمش کوبیدم، از درد خم شد:

-تو چی؟ نا لوطی، نامرد، به خواهر من؟ به دختر من نظر بد داری؟ گه زیادی خوردی گاو میش، عیب نداره، مجبورت می کنم برگردونی

و پایم را بلند کردم تا با لگد زیر دلش بکوبم که جا خالی داد و خودش را عقب کشید:

-چرت میگی ایمان، من نظر بدی به خواهرت ندارم

به سمتش حمله کردم:

-من چرت میگم؟ پس من جزوه میدم دستش، من میام خونش کتابخونه جا به جا کنم؟ من نگاه گاه و بیگاه بهش میندازم؟ به خیالت که ایمان پپه است، خره نمی فهمه؟

سرجایش ایستاد و مرا به عقب هل داد:

-من به خواهرت نظر بدی ندارم، من..

و نفسش را بیرون فرستاد:

-من آرزو رو دوس دارم

دیوانه شدم و دوباره به سمتش حمله کردم:

-ببند دهنتو، اسمشو نیار، اسمشو نیار گاو میشِ عوضی

دوباره مرا به عقب هل داد:

-با مادر و پدرم میام خواسگاریش

پریدم و به یقه اش چسبیدم:

-از کی خواسگاریش میکنی گاو میش؟ از کی؟

به چشمانم زل زد:

-از تو

دندانهایم را روی هم فشردم:

-فکر کردی من خواهر برگ گلمو میدم به پسری که عرق میده دست همکلاسی هاش؟ با دختر فراری می خوا*به؟ آره گاو میش؟ من دخترمو میدم به یه همچین آدمی؟

و با قدرت او را به عقب هل دادم، تلو تلو خورد. فریاد زدم:

-ساقیِ بدبخت، فکر کردی دو سال دیگه ارشد عمران میشی چه گهی میشی؟ خواهر آفتاب و مهتاب ندیدمو بعد از این همه کثافتکاری که کردی میدمش دست تو؟ مگه همین دو سه شب پیش با حامد و فریبرز نریختین سر دختر فراری، بعد با پر رویی میگی میای خواسگاری خواهرم؟

یک قدم به سمتم آمد و با نگرانی گفت:

-آدم میشم، میرم مشهد آب توبه می ریزم سرم

فریاد زدم:

-حفه شو، توبه ی گرگ مرگه، خواهرمو نمیدم دستت، دیگه هم اسمشو نمیاری، دیگه خودشیرینی نمی کنی، چی فکر کردی ایرج گاو میش؟

و با غرور سرم را بالا گرفتم:

-من خودم مثه شیر بالا سرشم نفله...

....................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: